چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
ومعتقد بودیم چه سنت زشتی است:زمانی که آدمی در قید حیات است کسی به فکر او نیست و به محض این که چشم از جهان فرومی بندد عزیز می شود. نمونه های این سنت ناپسند فراوان است. آخرین آن ها زنده یاد عبدالحسین حائری که همین چندروز پیش به رحمت خدا رفت. پیرمردی که حقیقتا مصداقِ «جهانی است بنشسته در گوشه ای» بود. البته با همه عزلت نشینی اش در میانِاهل فضل شهره بود و اغلب بزرگان نظام نیز از مراتب فضل و دانش او آگاه بودند. با این حال این مرد بزرگ سال های پایانی عمرش را در نهایت عسرت و فقر و بیماری گذراند و هیچ کس به احوال او عنایتی نکرد. اما همین مرد بزرگ که آخرین سمتِ رسمی اش ریاست کتابخانه مجلس بود وقتی چشم از جهان فروبست چنان هیاهویی به راه افتاد که بیا و ببین. چپ و راست برای او مراسم و بزرگداشت و نکوداشت گرفتند و در وصف او سخن ها راندند و خاطره ها گفتند و داستان ها تعریف کردند که کلاه از سرِ عقل می افتاد که این چه بوالعجیست! با این حال از آن جایی که حکایتِ زنده یاد حائری حکایتی تکراری بود چندان دل ها را به درد نیاورد. او هم یکی دیگر از بزرگان و خردمندان این سرزمین بود که فرجامش هم از آغاز مشخص بود. او اهل فضل و دانش بود و در این سرزمین گناهی بزرگ تر از این وجود ندارد:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
اما حکایتِ احمد عزیزی حقیقتا نوبر است. خیلی ها که امروز احمد احمد از دهانشان نمی افتد آن روزهایی که عزیزی سرِپا بود چشم دیدنش را نداشتند و تا می توانستند سعی می کردند برایش مشکل درست کنند. تا این جایش باز خیلی مشکلی نیست، یعنی فرومایگی هایی از این دست را آن قدر دیده ایم که خیلی بهمان برنمی خورد منتهی این که طرف هفت هشت سال روی تخت بیمارستان باشد و هرچند وقت یک بار خانواده اش برای تمدید دفترچه بیمه اش به چنان تنگنایی گرفتار آیند که مجبور شوند مشکلاتشان را در رسانه ها جار بزنند و هیچ کس علی رغم تاکیدات شخص اول این مملکت مبنی بر رسیدگی به احوال این آدم، گرهی از کار فروبسته این خانواده نگشاید و آن وقت کنگره ای را به نام او بخواهند برپا کنند حیرت آور است. و چه می توان گفت جز این که: سخنی نیست که خاموشی از آن بهتر نیست.